ازآغازتولد
عزیزدلم آخرین تاریخی که برای زایمانم زده بودن28فروردین بودولی هرچقدرصبرکردیم نه اثری ازدرد زایمان بود نه کمردردی دوباره رفتیم دکتر به من گفت تایک هفته دیگه میتونید صبرکنیدتایک زایمان طبیعی داشته باشید ولی از آنجایی که من هم از زایمان طبیعی میترسیدم ومهمتر از اون دیگه برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکردیم واقعا یه هفته مثل یک سال بود خلاصه عزیزم خیلی استرس داشتم که بتونم تو رو صحیح وسالم به یاری خدا به دنیا بیارم باباجونت که دید من خیلی استرس دارم وهم اینکه دیگه نمیتونست دوری تورو تحمل بکنه باهم تصمیم گرفتیم سزارین کنم همون روز رفم بیمارستان وبستری شدم شبش بامامان بروانه کلی گفتی و خندیدیم طفلک مامانم ازمن بیشتر استرس داشت انگاری از هیجان خواب از چشمامون رفته بود خلاصه صبح 29فرورین ساعت یازده برستار اومد ویه سرم به دستم وصل کرد همچنان ما منتظربودیم که کی منوصدا میزنن برای اتق عمل ناگفته نماند که آقاجون آقاآرین از ساعت شش صبح جلوی در بیمارستان حاظر بودن ومنتظر به دنیا اومدن اولین نوه بودن بابا جون آرین جون هم در خواب ناز ولی خدایی فکرکنم تا صبح خواب تورو میدیده که خواب اوفتاده ساعت 2بعدظهر اسم منو صدا زدن چقدر لحظه ی ترسناکی بود من که تا حالا اتاق عملو ندیده بودم نمیدونستم چه اتفاقی میخواد بیفده نفسم خیلی تنگ شده بود رنگم به گفته مامانم مثل گچ سفید شده بود. مامانم فقط اشک میریخت خیلی ترسیده بود که واسه من اتفاقی بیفده. وارد اتاق عمل شدم با زدن یه آمبول بی حسی به کمرم هیچ دردی رو حس نمیکردم فقط از استرس به سختی نفس میکشیدم بعداز ده دقیقه صدای گریه توبلند شد خانم دکتر تو رو تو دستاش گرفته بود به من نشونت داد از خوشحالی فقط اشک میریختم باورم نمیشد نفسم با اومدنت نفسی تازه به من دادی هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نخواهم کرد چه لحظه با شکوه احساس غرور میکردم .