آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

لبخند زندگی

یک موفقییت بزرگ عسلی

سلام عشق مامان خیلی خوشحالم که برای اولین دفعه دیروز که روز اول مهربود شمارو بدون  پوشک بیرون بردیم عزیزم الان دقیقا یکسال و  پنج ماه وچهار روزت است وتو تونستی از یک ماه   پیش دستشویی تو بگی آفرین  پسرگلم ولی خیلی استرس داشتم که در حین شیطونی کردنت فراموش کنی وخونه ی عزیزخرابکاری کنی ولی به خیر گذشت ان شاالله درتمام مراحل زندگیت موفق باشش خیلی دوست دارم عزیزم بوسسسسسسسسس    ...
2 مهر 1393

لحظه های قشنگ زندگی آرین جان

سلام کوچولوی من الان شما وباباجونت خونه نیستین بابایی تورو برده با موتور یه دوری بده خیلی هواگرمه عزیزم روز سیم ماه رمضانه اولین ماه رمضان زندگی گل  پسرم تموم شد یکی یدونه من خیلی شیطونی میکنی هرروز مجبورمون میکنی بریم آب بازی کنیم عاشق آبازیی کردنی عسل مامان شاید آخرهفته بریم تهران اگه قسمت شد شمال هم میریم تودرحال حاظر یک سال وچهار ماه وششروزاز زندگی قشنگتو  پشت سر گذاشتی هر روز تاساعت هشتونیم خوابی منو بابایی وقتی داریم صبحانه میخوریم شما آروم از پلها میای بالا آخه شبا توحیاط میخوابیم توخیلی گرمایی هستی نمیزاری چیزی روت بندازم سریع با پاهات میزنی کنار اگه بدونی چقدر ناز میخوابی دوستدارم بشینم وفقط نگاهت کنم شبایی که خونه ی آقاجو...
6 مرداد 1393

حرفهای من(باباجون) به پسرم

سلام نمیدونم کی وچه وقت یا حتی با کی این نوشته ها رو میخونی  ولی این رو بدون چه باشم چه نباشم دوست دارم  توی این لحظه که شما دارین شیر میخورین من دراز کشیده در حال نوشتن هستم هنگامی که میخوام بنویسم نمیزاری و همش یاد گرفتی کیس رو خاموش میکنی پسرم پس من کی میتونم برای شما بنویسم موقع نهار وشام از ترس اینکه سفره رو بهم نزنی باید سرپا غذا بخوریم بازم من راضی هستم چند روزه مامان سمیه بخاطر شیر دادن به شما  وزن زیادی کم کرده و عصبی  شده ولی من باید این روزها رو تحمل کنم چون واقعا دوستش دارم ولی از خدا فقط سلامتی اونو میخوام نه بخاطراینکه خودم راحت شم بخاطر خودش چون اونم داره اذیت میشه پس بیا باهم اونو درک کنیم به امید روزهای خ...
2 تير 1393

صحبت ساده

سلام بر جیگر بابا خیلی وقته میخوام واست بنویسم ولی مگه گرفتاریها میزاره نگی بابا بی وفاست  چون جدیدن خیلی ذهنم درگیره کارهای خونه خریدن شده  انشاءا...بتونیم یک خونه خوب و نقلی بخریم در حالی که من هم مینویسم وهم شما رو تاب میدم مامان جون شما داره ظرفهای نهار رو جمع میکنه بشوره اون اولا خیلی با هم میرفتیم کلاته وکوه تو در دو ماهگی اولین کوهنوردی رو با من ومامان جونت رفتی میدونی این دفعه ای سوم از دیشب این متن رو واست مینویسم بار اول خودم دستم خورد متن باک شد بار دوم همین نیم ساعت قبل شما زحمت کشیدین کامبیوترو خاموش کردین دیشب شب سختی واسه من ومامانت بود ساعت یک و نیم بود که با گریه شما از خواب بیدار شدم دیدم سمیه که مامان شما باشه دا...
29 خرداد 1393

ازآغازتولد

عزیزدلم آخرین تاریخی که برای زایمانم زده بودن28فروردین بودولی هرچقدرصبرکردیم نه اثری ازدرد زایمان بود نه کمردردی دوباره رفتیم دکتر به من گفت تایک هفته دیگه میتونید صبرکنیدتایک زایمان طبیعی داشته باشید ولی از آنجایی که من هم از زایمان طبیعی میترسیدم ومهمتر از اون دیگه برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکردیم واقعا یه هفته مثل یک سال بود خلاصه عزیزم خیلی استرس داشتم که بتونم تو رو صحیح وسالم به یاری خدا به دنیا بیارم باباجونت که دید من خیلی استرس دارم وهم اینکه دیگه نمیتونست دوری تورو تحمل بکنه باهم تصمیم گرفتیم سزارین کنم همون روز رفم بیمارستان وبستری شدم شبش بامامان بروانه کلی گفتی و خندیدیم طفلک مامانم ازمن بیشتر استرس داشت انگاری از هیجان خوا...
28 خرداد 1393

درد ودل مامان آرین

عشق مامان بابا آرین جان امروزیکسال ویکماه وبیست وچهارروزازتولدش میگذردنزدیک یک هفته هست این وبلاگ رو بابای ایلیاکه(شوهرعمه آرین جان هستن)درست کردند  ولی متاسفانه هنوز وقت نشده مطلبی درموردجیگرمامان بنویسم الان اوج فضولیهای آرین جونه  ازعیدنوروزکه راه رفتنو یاد گرفته منوبابا شو بیچاره کرده والا به خدا حریفش نمیشیم اگه یه کیلومترشماربهش وصل کنی به نظرم هرروز مسافت تهران کاشمروبره وبرگرده حتی یه لحظه نمیشینه تنهازمانی که خوابه استراحت میکنه قند عسلم الان داره باباجونشو بامگس کش میزنه منم فرصت راغنیمت شمردم تایه چیزایی بنویسم درضمن بابایی داره چند عکس فانتزی  از گل مامان درست میکنه اینم باغبون خونه مامان جونش اینجا حال میده ب...
25 خرداد 1393